راه رفتن روي خط باريك وسط خيابان

م. عاطف راد
atefrad@atefrad.org

تقديم به خانم نگار اسدزاده كه الهام بخش اين داستان بودند.


هميشه دوست داشته ام روي خط باريك وسط خيابان راه بروم, طوري كه ماشين ها از دو طرف با سرعت زياد به طرفم بيايند و بوق زنان از كنارم رد شوند. بعضي هايشان از پشت سر زوزه كشلن به من نزديك شوند, با سرعت از من سبقت بگيرند. بعضي هاي ديگر از روبرو به طرفم بيايند مثل برق از جلو چشمم رد شوند.

اصلا وقتي خوب فكرش را مي كنم مي بينم زندگي من در تمام اين سالهاي سرسام آور پر ترافيك, پر از حادثه هاي كه با ويراژ دادن از دو طرف به من هجوم مي آوردند , روي خط باريكي گذشت كه در وسط ماجراها و معركه ها, در خيابان شلوغ پلوغ حادثه ها كشيده شده بود, درست مثل راه رفتن روي خط باريك وسط خيابان.

شايد براي اين به راه رفتن روي خط باريك وسط خيابان علاقمند بودم كه از بچگي به بند بازي عشق خاصي داشتم, هميشه دوست داشتم مثل بند بازها از روي چيزهاي باريك و خطرناك رد شوم, اصلا خطر كردن را دوست داشتم. دلم مي خواست هميشه بيگدار به آب بزنم, ريسك كنم, كارهاي خطر ناك كنم, با زندگي خودم و ديگران بازي كنم,راه رفتن روي خط باريك وسط خيابان هم كار خطرناكي است درست شبيه بند بازي.

روي همين خط وسط خيابان بودم كه براي اولين و آخرين بار عاشق شدم. من داشتم از اين طرف خيابان مي رفتم آن طرف, فرشته داشت از آن طرف خيابان مي آمد اين طرف. درست روي خط وسط خيابان شاخ به شاخ شديم, چشم هايمان افتاد توي چشم هم, يك لحظه نگاه هايمان ماليد به هم,هر دو راهنما زديم. از دو طرف كاميون ها و سواري ها وتاكسي ها و باري ها بوق زنان ويراژ مي دادند و در حالي كه فحش هاي نتراشيده نخراشيده نثارمان مي كردند, از بيخ گوش ما مي گذشتند, درست در همين لحظه ي خطير من حس كردم با تمام وجود فرشته را كه دختر همسايه روبرو و همبازي دوره ي بچگي ام بود دوست دارم و از عشقش دارم ديوانه مي شوم. فرشته در حالي كه مراقب بود ماشين ها بهش نزنند, خواست بي اعتنا از كنارم رد شود, ولي من دستش را گرفتم, گفتم :

- صبر كن, كارت دارم.

با تعجب گفت:

- اينجا؟ وسط ا ين خيابان شلوغ؟ ميان اين ديوهاي كور!؟

گفتم:

- آره همين جا. ميان همين ديو هاي كور.مي خوام يه اعتراف واست بكنم. يه اعتراف بزرگ...

ده سال تمام بود كه با هم حرف نمي زديم . به اصطلاح قهر كرده بوديم. از آن قهر هاي اساسي. از آن قهر هايي نه كه اولش مي گويند قهر قهر تا روز قيامت, ولي شش روز بعد با هم آشتي مي كنند, بلكه از آن قهر هاي راست راستي. سر هيچ و پوچ. سر يك جر زني توي بازي. من چشم گذاشته بودم فرشته برود قايم شود, بعد من بروم پيدايش كنم, آن وقت من دزدكي از زير چشم ديده بودم كه وقتي كه از جلو پنجره اتاق آن پسره ي لندهور ديلاق رد مي شد پسره يك ماچ روي دستش كرد فوت كرد طرف فرشته, اين كارش آنقدر آتشيم كرد كه چشمم را باز كردم, شمردن را سر سي يا چهل ول كردم, با غيظ و غضب رفتم طرف فرشته و سرش داد زدم:

- دختره ي قرشمال! چرا به آن نره غول بي سر و بي پا كه ماچ فرستاد طرفت چيزي نگفتي؟

بعد هم كلي داد و بيداد راه انداختم ومقدار مبسوطي گرد و خاك كردم. زورم كه به آ ن پسره ي الدنگ ا نمي رسيد, دق و دليم را سر فرشته خالي كردم و هارت و پورت مبسوط كه من اله مي كنم بله مي كنم, حق آن نامرد نالوطي را مي گذارم كف دستش, حاليش مي كنم كه يك من شير چقدر كره دارد...

فرشته هم كه حسابي قافيه را باخته بود جر زني من را توي چشم گذاشتن بهانه كرد, گفت تو هميشه توي بازي جر زني مي كني, من كه مي روم قايم بشوم دزدكي منو مي پايي, من اصلا ديگه با تو بازي نمي كنم.

بعد هم هر دو با هم سه بار گفتيم:
- قهر قهر تا روز قيامت

و به خيال خودمان با حالت قهري ابدي از هم جدا شديم. حالا بگذريم از اين كه همان پسره ي ديلاق كه كركري ها ا و رجز خواني هاي مرا از پشت پنجره شنيده بود, بعد از اين كه فرشته رفت, آمد آي مرا مشت و مال داد و مالاند كه رب و ربم را ياد كردم, سيلي ها مي زد كه برق سه فاز از چشم هايم مي پريد, توي روز روشن آسمان جلو چشم ها يم پر شده بود از ستاره, بي پير نالوطي تا حسابي آش و لاشم نكرد دست بر نداشت, آتش دلش خاموش نشد, آخرش هم در حالي كه افتاده بودم توي جوي آب لگد ناحقي حواله ي گيچ گاهم كرد كه حسابي گيج و ويجم كرد, بعد هم راهش را كشيد رفت. من غرق در لجن مي ناليدم و زوزه مي كشيدم و مثل مار زخم خورده به خودم مي پيچيدم. بيشتر از همه از اين ناراحت بودم كه فرشته حتما از پشت پنجره شاهد كتك خوردن من بو ده و هيچ قدمي براي كمك كردن به من برنداشته بود, حتي احتمالا دلش هم خنك شده و با خودش گفته بود:
- بخور.نوش جانت. بخور كه حقت است. پسره ي فضولباشي زبان دراز...
اين به نظر من ختم نامردي و بي حميتي بود. به خاطر همين حسابي ازش به دل گرفتم و ديگر هيچ وقت حتي اسمش را هم نبردم. از آن به بعد هم در تمام آن ده سال هميشه طوري مي رفتيم و مي آمديم كه چشم مان توي چشم هم نيفتد وبا هم روبرو نشويم. قبل از وارد شدن به كوچه اول سرك مي كشيديم, اگر طرف آفتابي نبود آسه برو آسه بيا كه گربه شاخت نزنه, پاورچين پاورچين , با ترس و لرز فراوان مي رفتيم به طرف خانه هايمان. بهترين سال هاي عمر ما به موش و گربه بازي گذشته بود. سال هايي كه اگر مي خواستيم مي توانستيم براي هم صمصمي ترين دوستها و يك دل ترين يار ها باسيم و از رفاقت با هم غرق لذت و خوشبختي شويم. در اين سال ها من ليسانس غازچراني ام را گرفته بودم خدمت نظامم را هم تمام كرده بودم , تازه چند ماهي بود كه استخدام اداره ي متوفيات شده بودم, فرشته هم ديپلمش را گرفته بود و تازه رشته ي جانور شناسي دانشگاه ابرقو قبول شده بود كه در آن روز كذايي , آن طور با هم شاخ به شاخ شديم , روي آن خط باريك وسط آن خيابان دراز شهر كه من اسمش را گذاشته بودم خيابان خر در چمن, چون ماشين ها به محض اين كه به اين خيابان كه زماني زيباترين و بلند ترين خيابان شهر ما بوده, مي رسيدند , وير مفرطي پيدا مي كردند به خلاف كاري و كك به تنبانشان مي افتاد كه يك جور كار عجيب غريب خلاف توي اين خيابان بكنند, مثلا در جاهاي ممنوعه دور بزنند, الكي بوق بزنند, بي خود و بي جهت ويراژ بدهند, انحراف به راست يا به چپ بروند و هزار جور خلاف كاري ديگر, درست مثل خر كه وقتي چمن مي بيند حالي به حالي مي شود هوس جفتك پراندن و خر غلت زدن مي كند, در اين خيابان هم ماشين ها همين حالت را داشنتد.

حالا كه اينجا وسط خيابان, ميان اين همه ماشين كه از دو طرف بوق مي زدند و ويراژ مي دادند, چشمم توي چشم فرشته افتاده بو,د احساس كردم كه چقدر توي همه ي اين ده سال دوستش داشته ام و چقدر حيف شده كه اين همه سال از او غافل و محروم مانده ام, و چقدر بچه و بي شعور بودم كه به خاطر يك ماچ هوايي مسخره ي هيچ و پوچ آ ن الم شنگه را راه انداختم و آن طور زدم به سيم آخر, همه ي كاسه كوزه هاي دوستي چندين و چند ساله عالم بچگي مان را كه پر بود از صفا و صميميت بي شيله پيله وبي حساب كتاب شكستم. واقعا كه در آ ن لحظه بد جوري احساس غبن و خسران مي كردم و بد جوري از خودم بدم مي آمد.

فرشته با حيرت گفت:

- آخه اينجا كه نميشه . خطر ناكه. ميريم زير اين كاميون هاي هيجده چرخ. در ثاني مگر ما با هم قهر نيستيم؟

با هيجان گفتم :

- قهر را ولش كن. روز قيامت رسيده . قهر ديگر تمام شد. الان براي من روز قيامته. دوستم دارم . عشق تو توي دلم قيامت به پا كرده...

انگار بوق ماشين ها و صداي گاز دادن موتور ها نگذاشته بود كه فرشته حرف هاي مرا تمام و كمال بشنود, چون گفت:

- نشنيدم. چي چي گفتي؟

گفتم:

- گفتم كه من عاشقتم . دوستت دارم. مي پرستمت. مي خوام مادر خواهرم را بفرستم خواستگاريت. اجازه ميدي؟

نمي دانم واقعا نمي شنيد يا خودش را مي زد به نشنيدن, چون باز گفت:

- صداي ماشين ها نمي گذارد حرفت را بشنوم. صبر كن بريم آن ور خيابان تا بفهمم چي داري تند و تند بلغور مي كني...

و درست در همين لحظه كه مي خواستم دستش را براي اولين بار بگيرم توي دستم تا با هم, در كنار هم, مثل ليلي و مجنون, از وسط خيابان رد شويم, يك لحظه ناگهان نفهميدم چي شد كه صداي بوق وحشتناك كاميوني پيچيد توي گوشم, بعد صداي زوزه گوشخراش ترمزش بلند شد و همراه با آ ن صداي جيغ دردناك فرشته به هوا رفت. يك لحظه احساس كردم كه چيزي مثل توفان دست فرشته را از توي دست هاي من بيرون آورد و او را از جا كند. بعد فرشته پرتاب شد هوا... بعد ديگر چيزي نفهميدم.

از وقتي از بيمارستان مرخص شدم و توانستم بعد از دو سال دوباره راه بروم, هميشه از روي خط باريك وسط خيابان رد مي شوم .آنجا غرق مي شوم توي خاطره فرشته و آن روز لعنتي كه براي چند دقيقه فرشته را به من داد بعد هم خيلي زود از من پسش گرفت. مي روم تا بلكه آن جا دوباره فرشته را پيدا كنم يا قسمت شود يك جورهايي من هم به او ملحق شوم.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30514< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي